سالها رو در روی رویا هایم زمزمه کردم
وکسی صدای مرا نشنید
تنها چند سایه ی سر براه
همسایه ی صدای من بودند
گفتم : دوستی و دشمنی را با یک دال ننویسید
گفتم : کتاب تربیت سگ و تربیت کودک را
در یک قفسه نگذارید .
نگفتم : چرا در قفس همسایه ها کرکس نیست
کبوتر و کرکس را در آسمان می خواستم
گفتم : قفس ها را بشکنید
وبا نرده های نازکش قاب عکس بسازید
و جواب این همه حرف ،
سنگ و ریسه و دشنام بود
ولی ، این خط ، این نشان
یک روز دری به تخته میخورد
باد قاصدکی می آورد
که عطر آفتاب و آرزوهای مرا میدهد
این خط ، این نشان
یک روز همه کنار سادگی چادر می زنیم
یک روز خورشید پائین می آید
گونه های زمین را می بوسد
و آسمان آرزوهای من ، آبی می شود
باور نمی کنی ؟
این خط ، این نشان
:: بازدید از این مطلب : 701
|
امتیاز مطلب : 247
|
تعداد امتیازدهندگان : 56
|
مجموع امتیاز : 56